دریاچه ی قو | ||
سبکتر از تن باران، تن تو و از گنجشکها پر دامن تو دوباره بوی گل پیچید، انگار نسیمی رد شد از پیراهن تو [ جمعه 90/12/19 ] [ 1:15 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
دوبیتی، چشمهایم را امان داد به گنجشک درونم آشیان داد در آورد از تنم پیراهنم را به باران زخمهایم را نشان داد .............................................
دوبیتیهای عاشورایی را در وبلاگ از این دست بخوانید
[ شنبه 90/10/10 ] [ 12:11 عصر ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
باران
مروری تازه کن بال و پرت را غم گنجشکهای دفترت را گریبان چاک کن، بگذار باران بخواند زخمهای پیکرت را
دوبیتیهای عاشورایی بنده ار اینجا بخوانید [ چهارشنبه 90/8/25 ] [ 10:56 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
عطش چرا از یاد بردی نینوا را؟ نبوسیدی زمین کربلا را؟ چرا وقتی عطش بارید، باران! رها کردی دل گنجشک ها را؟ [ چهارشنبه 89/9/17 ] [ 3:7 عصر ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
نگاه همین شوق دمادم میتواند... و بارانی که نم نم ......................... ......................... ........................ .....................................میتواند... دلم را - بس که گنجشک است - حتا نگاه سادهای هم میتواند... ......................................... لینک1 . تُندک در سفر اخیرش چند عکس گنجشکی از محوطه ی بیرون کلیسای نُتردام پاریس گرفته که می توانید آنها را در وبلاگ تُند و خُند ببینید. لینک 2. دو عکس دیگر از گنجشک های نُتردام را هم می توانید اینجا ببینید. لینک 3. اینجا هم گنجشک های نُتردام حضور دارند. [ چهارشنبه 89/7/28 ] [ 9:11 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
پَر نه مثل یک دوبیتی از بَرَم کرد نه حتی لحظهای هم باورم کرد پَری از بال یک گنجشک بودم نسیم آورد و باران پرپرم کرد [ پنج شنبه 89/7/22 ] [ 9:43 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
سفر
1 به من، غم های دنیا را سفر داد سفر، باران به چشمم بیشتر داد سفر می خواست من تنها بمانم سفر گنجشک ها را بال و پر داد 2 مرا دیوانه و شبگرد، او کرد مرا غمگین، مرا دلسرد، او کرد سفر، با دست خود گنجشک را برد به او نفرین .............. که هر چه کرد، او کرد ........................................................................ [ سه شنبه 89/4/1 ] [ 11:52 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
انسان
پر از احساس باران باشد اما... درختی در خیابان باشد اما... مرا بنویس:......................... ..............گنجشکی که یک عمر دلش می خواهد انسان باشد اما... [ پنج شنبه 89/2/30 ] [ 10:40 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
سه تا گنجشک نجیب و بی ریا بودیم اما... و با درد آشنا بودیم اما... منِ دلتنگ و باران و دوبیتی سه گنجشک رها بودیم اما:
[ چهارشنبه 89/2/1 ] [ 12:38 عصر ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
شهر آهن و دود به باران ها تنت را می فروشی؟ بهار دامنت را می فروشی؟ به گنجشکان شهر آهن و دود گل پیراهنت را می فروشی؟ [ سه شنبه 88/12/18 ] [ 9:25 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |