سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریاچه ی قو
 
قالب وبلاگ

شهر آهن و دود

به باران ها تنت را می فروشی؟

بهار دامنت را می فروشی؟

به گنجشکان شهر آهن و دود

گل پیراهنت را می فروشی؟


[ سه شنبه 88/12/18 ] [ 9:25 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

کال

 ببین، برشاخه ها کال است گنجشک

رها، افتاده، پامال است گنجشک

بیا، بی دست های مهربانت

فقط مشتی پرو بال است گنجشک


[ چهارشنبه 88/11/28 ] [ 12:49 عصر ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

گنجشک من

 

نخواهم شد پرو بال کسی که...

نمی گریم بر احوال کسی که...

اگر گنجشک من باشی، از امشب

نمی گردم به دنبال کسی که...


[ شنبه 88/11/3 ] [ 8:18 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

در شهر

 

من و تو، خسته و ناچار، در شهر

دوتا گنجشک بی آزار، در شهر

دعا کن لااقل بعد از من و تو

نروید این همه دیوار در شهر!


[ سه شنبه 88/10/22 ] [ 1:22 عصر ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

نترسیم

رها باشیم

از غم ها نترسیم

وَ از آوار ماتم ها نترسیم

بیا گنجشک هم باشیم، یک عمر

ولی از چشم آدمها نترسیم!


[ دوشنبه 88/10/21 ] [ 10:35 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

گنجشک

 تو باید بوی نیلوفر بگیری

مبادا رنگ خاکستر بگیری

تو باید آنقدر گنجشک باشی

که با هر قطره باران پر بگیری


[ دوشنبه 88/10/14 ] [ 10:30 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

نینوا 

 

1

چرا از یاد بردی نینوا را؟

نبوسیدی زمین کربلا را؟

چرا وقتی عطش بارید، باران!

رها کردی دل گنجشک ها را؟

2

نه تنها لحظه ی پرواز بارید

تمام عمر با اعجاز بارید

تو باران نیسی، باران کسی بود

که دست از دست داد و باز بارید


[ پنج شنبه 88/9/26 ] [ 10:32 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]
زبان قطره ها 

1
به من، ای شوق بی پایان، کمک کن!
به این گنجشک سرگردان، کمک کن!
بلد هستی زبان قطره ها را
به من در خواندن باران کمک کن!
2
چه خوب این همصدا را می شناسی
نگاه آشنا را می شناسی
من از تو دل نخواهم کند، باران!
تو که گنجشک ها را می شناسی

[ پنج شنبه 88/9/19 ] [ 11:27 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

دوستت دارم 

«من از این شهر بیزارم» نگفته است

«به دست غم گرفتارم» نگفته است

به جز من، هیچ گنجشکی به باران

«عزیزم دوستت دارم» نگفته است 


[ یکشنبه 88/8/17 ] [ 8:48 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]

مترسک

1

نمی ماند تناور شانه ی من

فرو می ریزد آخر شانه ی من

مترسک هستم و بار گرانی ست

پر گنجشک ها بر شانه ی من

2

به یک رنگی تظاهر کرده بودند

حیاط خانه را پر کرده بودند

تو بودی، آن همه گنجشک اما

مرا بی تو تصور کرده بودند.


[ دوشنبه 88/6/16 ] [ 11:26 صبح ] [ سید حبیب نظاری ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 489665