دریاچه ی قو | ||
فنجان
شب باران _ شب فنجان قهوه_ تب من یا تب فنجان قهوه؟ اگر امشب نیایی می گذارم لبم را بر لب فنجان قهوه [ پنج شنبه 88/5/29 ] [ 9:18 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
سفر سفر........................... شاید برای آخرین بار سفر........................... دل کندن از این خاک انگار _ من و تو قصد برگشتن نداریم وطن را تا کن و در ساک بگذار [ دوشنبه 88/5/19 ] [ 10:12 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
دوستان خوبم، سلام! باز هم بارانی ام؛ اما این بار چشم انتظار بارانی هستم که جهان چشم به راه اوست. بارانی که... بارانی که... بارانی که...
از کتاب بگو تا صبح چند آدینه مانده است (313 دوبیتی مهدوی) که در سال 1386 از من چاپ شد چند دوبیتی بارانی تقدیم می کنم.
1 شکفتن، آرزو، لبخند، جمعه جهان را گرچه آکندند، جمعه_ گذشت و باز هم باران نبارید تحمل تا به کی، تا چند جمعه؟ 2
دلی سبز و تناور داشت گلدان نگاهی خیره بر در داشت گلدان دو رکعت ندبه خواند و منتظر شد نباریدی ترک برداشت گ ل د ا ن 3 دلم می خواست باران بیشتر بود حضور تو، حضوری مستمر بود میان جمله ی «آن مرد آمد» برای تو ضمیری مستتر بود 4 شب مهتاب، اقیانوس، باران به شوق جلوه ای مأنوس، باران بگو کی آفتابی می شوی، کی نگاهم می شود فانوس باران؟
5
دوباره نم نم دلچسب باران رواج عاشقی بر حسب باران همین آدینه، با صدها سبد گل بهاری می رسد بر اسب باران 6 دلم هر چند بی نام و نشان است دچار گریه های بی امان است دلم دلتنگ باران است امشب سرش بر شانه های جمکران است 7 دوباره دیر شد، باران نبارید دلم تبخیر شد، باران نبارید به چشم آسمان ها خیره ماندم نگاهم پیر شد، باران نبارید
[ دوشنبه 88/5/12 ] [ 11:0 صبح ] [ سید حبیب نظاری ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |