نه به دستم قلم دادتا باد را زخم زنمو خورشيد را خنجرو نه فرمانيکه از فولاد سخنتبري سازمبه طمع جان اخگرانبر اين دفتر
رسالت من همه اين بودکه در اين دواتشرابي ريزماز خون ارغوانبه سكر همه آدميانتا مست "گردد کاغذو نماند مستوري در او نهان
پاره پاره در اين طوفان ورق خورديمو از اقبال همه پريانبالا رفتيمكه مگر داغ غربت خويش رابه ختمي روئيده در صحراييخنك سازيم
اينك بر اين كاغذ جز نام تو چه بنويسم ؟ ... ياور