لبخند عاشقانه، پاهاي سوخته
پانزدهمين بهاري بود که با فاميل مي رفتيم سيزده به در. با برو بچه هاي همسن و سال خودم شايد با يکي دو سال اختلاف سن.
يکي از پسرهاي فاميل که به مهربانترين معروف بود جلو آمد و براي ابراز علاقه اش به من گنجشک کباب شده اي را در دستم گذاشت. لبخند زد و گفت: "خوشمزه اس"