امروز صبح وقتي داخل اتاق اداره شدم مثل هميشه برده ها را کنار زدم و بنجره ها را باز کردم. رو به روي بنجره اتاق درخت هاي بارک بخصوص درخت جلوي بنجره حسي دارد که نگو. گنجشک ها درخت را زنده مي کنند با خواندنشان و نگاه هايشان ...
يکي از آنها از بنجره آمد داخل اتاق همکارم آن را از بشت شيشه گرفت و منم که نتوانستم تحمل کنم گرفتمش و چندين بار بوسيدن...بوسيدن...بوسيدن .قلبش چه تند مي زد برنده کوچولو.ياد گنجشک بي ناخن افتادم. که بعد از سالها رفت چون به آسمان تعلق داشت و درختها. بوسيدمش و بعد...آسمان بود و خدا...