وبلاگ :
درياچه ي قو
يادداشت :
باور
نظرات :
3
خصوصي ،
20
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
آتسا شاملو
آن موقع که خانه ها حياطي داشت و حياط خلوتي و البته صفايي.
گنجشکي در حياط خلوت خانه مان نيمه جان خوراک مورچه ها مي شد. مامان نجاتش داد. گنجشک شد عضوي از خانوادهمان فقط ناخن هاي يک پايش ديگر هيچوقت در نيامد
با ما بود و اهلي، بدون قفس هر جا که دوست داشت پر مي کشيد. خرپشته هم لانه اش بود. تا صدايش مي کرديم پر مي کشيد و مي آمد. عاشق تخمه و آب تني در نعلبکي بود. بوسه از نوک کوچکش لذتي داشت که نگو. بوي بدنش هنوز در بيني ام است.
چند بار نزديک بود خوراک گربه شيطان شود ولي بخت يارش بود.
يک روز عاشق شد. عاشق گنجشکي که او هم ناخواسته راهش به خانه ما افتاد. و وقتي خوب شد رفت. دو تايي رفتند.
گنجشک، گاهي تنهايي مي آمد روي شاخه بيدمشک مي نشست و برايمان مي خواند؛ بعد مي رفت. گنجشک به من طعم دوستي و محبت را چشاند و رفت.
اميدوارم گنجشک هنوز زنده باشد.