خدايا
چه حس زيبايي اين فرزند زهرا در من ايجاد مي كند.
مي آيم و پشت پنجره اش مي نشينم و گنجشكهايي را تماشا مي كنم كه در اين باغ بر شاخه ها منقار به هم مي زنند و به قول استادم فولادي عزيز صداي جيك جيكشان جهان را پر مي سازد .
آخر مرد ! اين چه كاري است كه با ما مي كني و هر روز اشك بر چشمهاي ما مي نشاني ؟ نمي گويي آنقدر دلبسته ات شويم كه دم رفتن دل كندن سخت باشد و زبانم لال بچسبيم به طاق اين آشيانه كه براي ما ساخته اي و ديگر عزرائيل هم زورش به ما نرسد و از دست اين همه گنجشك كه بال و پرمان داده اند و حياتمان شده اند شكايت برد نزد دوست كه ما زورمان به سر اين بنده عاصي نمي رسد
نفسش را جاي ديگر گرو گذاشته است و آن را به ما نمي دهد .
يعني نمي داند تقصير جيك جيك گنجشكهايي است كه مي آيند و با آن بال و پر سوخته مي نشينند و زل مي زنند در چشمهاي كور ما تا مگر روشنشان سازند .
سيد بزرگوار
جان آقايت دعايمان كن مگر در اين باقي عمر قطره اي نور در چشممان بچكد .
هم نمازت
محمد اعمي